كجايي هم نشين لحظه هاي داغ و تبدارم ؟
ببين رفتي و من با ابر ها تا گريه مي بارم
تصور كردنت تنها اميدم هست مي داني؟
اگر شاعر شوي ، مي بيني ام با ماه بيدارم
بيا يك لحظه ، فروردين چشمانم !خدايم شو
كه تا پاييز سالي نانوشته فكر ديدارم
هرازان چشمك مبهم ، هزاران قصه ي بي تو
هزاران خنده ي مرده ، نميدانم چه بشمارم؟
ترانه با تو مي خندد ، غزلها در نگاهت مست
سپيدي از تو موزون شد و من تك بيت بيمارم
مرا در شهر آدمها رها كردي و من بي تو
فقط يك دفتر شعر و كمي هم قاصدك دارم
شبيه نقطه چينم كه فقط پر مي شود با تو!
برو انگار بايد بي نهايت نقطه بگذارم
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0